کودک کوچک

افسانه مردم (حمید مصدق )

دیدم او را آه بعد از 20 سال گفتم این خود اوست , یا نه دیگریست چیزکی از او در او بود و نبود  گفتم این زن اوست ؟ یا نه دیگریست ؟   هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و جیران تر شدیم  هر دو شاید بت گذشت روزگار  در پس باد خزان پر پر شدیم   از فروشنده کتابی را خرید  بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد  خواست تا بیرون رود بی اعتنا  دست من در را برایش باز کرد   عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او  باز هم مضمون شعری تازه گشت  باز هم افسانه مردم شد او &nbs...
1 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک کوچک می باشد